از که پنهان کنم این راز دل خسته ی خویش
از بهاران که مرا رسوا کرد ؟
از نسیمی که پیام آور توست ؟
از خدایی که خودش می داند ؟
از نگاه مردم
که به چشمم غم عشقی دیدند؟
و به سرگشتگی ام خندیدند ؟
گاه و بیگاه به سنگ طعنه
بر در و دیوار دلم کوبیدند؟
عشق وحشی تر از آن است که پنهان ماند !
در هجوم ابر بی پایان وحشت
زندگی را با تو پیدا می کنم
بر فراز شعر بی پایان ظلمت
عشق خود را با تو زیبا می کنم
در عبور از تلخی زندان حسرت
بودنم را در تو پیدا می کنم
در سراب خستگی و ترس و وحشت
زندگی را با تو رویا می کنم
فصل پایان غم انگیزم مباش با توام احساس پاییزم مباش
بی نگاهت از نگاهم خسته ام بس که بر چشمان تو دل بسته ام
باز کن درهای قلبت را ببین گفته بودی دوستت دارم همین
فارغ از تنهایی ام آسوده ای کی تو در بند نگاهم بوده ای ؟
سال ها دور از نگاهم زیستی هر چه می گردم تو در من نیستی
نظرات شما عزیزان:
دسته بندی : <-CategoryName->
